نام شعر : از روي پلك شب شب سرشاري بود شب سرشاري بود.رود از پاي صنوبرها، تا فراترها رفت. دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود. در بلنديها، ما دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازكتر. دستهايت، ساقه سبز پيامي را ميداد به من و سفالينه انس، با نفسهايت آهسته ترك ميخورد و تپشهامان ميريخت به سنگ. از شرابي ديرين، شن تابستان در رگها و لعاب مهتاب، روي رفتارت. تو شگرف، تو رها، و برازنده خاك. فرصت سبز حيات، به هواي خنك كوهستان ميپيوست. سايهها برميگشت. و هنوز، در سر راه نسيم. پونههايي كه تكان ميخورد. جذبههايي كه به هم ميخورد. جذبههايي كه به هم ميخورد |