نام شعر : ميوه تاريك باغ باران خورده مي نوشيد نور . لرزشي در سبزه هاي تر دويد: او به باغ آمد ، درونش تابناك ، سايه اش در زير و بم ها ناپديد. شاخه خم مي شد به راهش مست بار ، او فراتر از جهان برگ و بر. باغ ، سرشار از تراوش هاي سبز، او ، درونش سبز تر ، سرشارتر. در سر راهش درختي جان گرفت ميوه اش همزاد همرنگ هراس. پرتويي افتاد در پنهان او : ديده بود آن را به خوابي ناشناس. در جنون چيدن از خود دور شد. دست او لرزيد ، ترسيد از درخت. شور چيدن ترس را از ريشه كند: دست آمد ، ميوه را چيد از درخت. |