نام شعر : غبار لبخند مي تراويد آفتاب از بوته ها. ديدمش در دشت هاي نم زده مست اندوه تماشا ، يار باد، مويش افشان ، گونه اش شبنم زده. لاله اي ديديم - لبخندي به دشت- پرتويي در آب روشن ريخته. او صدا را در شيار باد ريخت: "جلوه اش با بوي خنك آميخته." رود، تابان بود و او موج صدا: "خيره شد چشمان ما در رود وهم." پرده روشن بود ، او تاريك خواند: "طرح ها در دست دارد دود وهم." چشم من بر پيكرش افتاد ، گفت: "آفت پژمردگي نزديك او." دشت: درياي تپش، آهنگ ، نور. سايه مي زد خنده تاريك او. |