نام شعر : در قير شب ديرگاهی است كه در اين تنهايی رنگ خاموشی در طرح لب است بانگی از دور مرا میخواند ليك پاهايم در قير شب است رخنهای نيست در اين تاريكی در و ديوار به هم پيوسته سايهای لغزد اگر روی زمين نقش وهمی است ز بندی رسته نفس آدمها سر بسر افسرده است روزگاری است در اين گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است دست جادويی شب در به روی من و غم میبندد میكنم هر چه تلاش، او به من می خندد . نقشهايی كه كشيدم در روز، شب ز راه آمد و با دود اندود . طرحهايی كه فكندم در شب، روز پيدا شد و با پنبه زدود . ديرگاهی است كه چون من همه را رنگ خاموشی در طرح لب است . جنبشی نيست در اين خاموشی دستها پاها در قير شب است . |