نام شعر : خوابي در هياهو آبي بلند را مي انديشم ، و هياهوي سبز پايين را. ترسان از سايه خويش ، به ني زار آمده ام. تهي بالا را مي ترساند ، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود. دشمني كو ، تا مرا از من بركند ؟ نفرين به زيست : تپش كور ! دچار بودن گشتم ، و شبيخوني بود. نفرين ! هستي مرا برچين ، اي ندانم چه خدايي موهوم! نيزه من ، مرمر بس تن را شكافت و چه سود ، كه اين غم را نتواند سينه دريد. نفرين به زيست : دلهره شيرين ! نيزه ام - يار بيراهه هاي خطر - را تن مي شكنم. صداي شكست ، در تهي حادثه مي پيچد . ني ها بهم مي سايد. ترنم سبز مي شكافد: نگاه زني ، چون خوابي گوارا، به چشمانم مي نشيند. ترس بي سلاح مرا از پا مي فكند. من - نيزه دار كهن - آتش مي شوم. او - دشمن زيبا- شبنم نوازش مي افشاند. دستم را مي گيرد و ما - دو مردم روزگاران كهن- مي گذريم. به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبزشان ، گهواره روان را نوسان مي دهيم. آبي بلند ، خلوت ما را مي آرايد. |