در سوگ
نوشته حسن فدايي
خدا حافظ اي صوفي دشتهاي سپيده
خداحافظ اي عارف آب و آيينه و گل
گياه از تو شان تماشا گرفته است
خدا حافظ اي شاهد سر خوش سايه هاي كويري
كجائي كه آواز هاي ترا مي سرايند در باغ هاي طراوت
بر ايواني از سوسن و ياسمن
كودكي تكيه داده است بر مرده سبز پيچك
خدا حافظ اي ازدحام عطش در نگاه فريبنده عشق
كدامين چكاوك ترا خيره كرده است در لهجه عاشق خويش
چه عطري است در اين نسيمي كه مي آيد از مشهد تو
جهان تو نور از كجا مي گرفته است
كه هان چشمه هايش چنين صاف و روشن
عطش را فرو مي نشاند در كام سرگشته ما
خداحافظ اي جوهر عشق در عصر معراج فولاد
بر آب روان سر و بالنده خم گشته در باد
زمان توان در كف دست تو نوشيد
چه كار آيدم كوزه تر ؟
سموم فزاينده سود و سرمايه افسوس
هزاران نهال خرد را خزان كرد در فصل هاي بهاري
مرا فصل گل ياد باشد
مرا فصل آواز هاي قناري ،
خداحافظ اي حكمت منزوي در شب اصطكاك فلزات
ترا نيز رخ مات فيل فنا شد.