صدا
[ صدرا لاهوتی ]
این داستان _ تماما _ تخیلی است
صدای باران...
باران را در حالت های گوناگون دیده ام:
هنگامی که از ناودان روی سنگفرش حیاط سرازیر می شود،
هنگامی که به داخل حوض _ پر آب _ می ریزد،
و هنگامی که روی برگ گلی می نشیند.
اما، باران را در هیچ یک از این حالات، دوست ندارم، باران را در حالتی دوست دارم که:
بویش را از لابلای سبزه ها، علف ها، درخت ها و بالاخره از سطح صاف دیوار کاه گلی حیاط قدیمی مان می جویم.
خوبيش به این بود که همیشه این موقع ها خواب بودم. بیشتر، نصف شب ها رو به یاد می آرم، هر چند که چند باری هم _ الاان که فکرش رو می کنیم _ یادم می آد که مثل حالا، نزدیکی های صبح بود.
یواش یواش، منو تکون می داد و زیر لب می گفت:
نترسی ها! چیزی نیست.
اولش متوجه چیزی نمی شدم. همچه، بفهمی نفهمی، توی خواب و بیداری بودم که می گفتم:
چیزی نیست، یعنی چی؟
اون وقت، دوباره _ اما این بار یه خورده بلندتر _ می گفت:
چیزی نیست، می خواستم بگم که... که ممکنه صدای آسمان غرنبه...
درست همسن جا بود _ آره، درست همین جا _ که یکهو از جا پریدم.
می خواستم برم پشت رختخوابها قایم بشم، ولی خب یکمرتبه یادم می افتاد که رختخوابها وسط اتاق پهنه و ... این بود که به خود اون خدا بیامرز پناه می آوردم.
اون وقت، حواسم که یه خورده بیشتر سر جاش می اومد، می دویدم به طرف اتاق سهراب که نکنه خدایی نکرده اون بچ ترسیده باشه، و در اتاقش رو که باز می کردم، همون صحنه همیشگی رو می دیدم.
هیچ وقت هم، نتونستم بفهمم که اون پسربچه، در یک همچه وقت ها به چی فکر می کنه، چون می نشست پشت شیشه اتاق و به بارون نگاه می کرد...
ازش می پرسیدم:
مادر! نترسیدی؟
اون وقت، خودم متوجه می شدم که چه سوال بی موردی ازش کرده ام: هیچ جوابی به من نمی داد، حتی پلک هم نمی زد و غرق تماشا بود. شاید هم، اصلا متوجه من نمی شد!
در اتاقش رو می بستم و بر می گشتم سرجام و دیگه، تا صبح خوابم نمی برد...
می بینی؟ راستی می بینی که رمونه باعث تغییر چه چیزهایی می شه؟ و چه زود عادت های _ بظاهر _ بچگانه رو از یاد آدم می بره؟!
بلند شم... بلند شم با این حرفها چیزی درست نمی شه... پاشم توی سماور آب بریزم و روشنش کنم بعدش هم، حصیر رو بندازم پایین... هر چند که نمی دونم برای چی باید اول صبحی این کارو بکنم؟ هیچ وقت هم، ازش نپرسیم که برای چی این کارو می کنه! از اون موقع هم، دیگه برای من عادت شد.
روزهایی که بارون اومده بود از اتاقشکه درمی اومد، یکراست می رفت توی حیاط و طناب حصیر رو باز می کرد و چند دقیقه ای همونجا _ کنار پرده _ می نشست.
حتی، یک بار خودم با چشام دیدم که داشت بو می کشید!
آخر، یک بار طاقت نیاوردم و ازش پرسیدم:
اوا! برای چی داری بو می کشی، مگه کسی حصیر رو بو می کنه، پسرجان؟!
ولی، هیچی نگفت، اگه از سنگ صدا درآمد، از او هم...
اگه اشتباه نکنم، امروز می خوام یه لقمه نون و پنیر رو، لنگ ظهر بخورم...
دیدی؟ سماوره مدتیه که داره غل و غل می کنه و هنوز چایی رو، دم نکرده ام...
صدای باد...
برگ زرد درختان
_ آهسته آهسته _
روی زمین می ریزد
و دیگر، کسی با درخت کاری ندارد
مگر، خود درخت را دوست داشته باشد
در ورای آنچه که می بینی و یا خواهی دید؛ و در پس آنچه که اتفاق افتاده است و یا خواهد افتاد چیزهایی است که با چشم ظاهر نمی توان دید.
در پشت هر چشمی، عقلی نهان است که باید به کار برداشتن پرده ها و نمایان کردن آنچه که به دیده نمی آید، بپردازد.
چشم را توان و قوه یی محدود و معین است، همچنان که عقل را، و اما اگر اراده کردی به جایی برسی که کسی را یارای رسیدن به آن نیست نیازمند قوه دیگرش هستی، و آن دل توست. که بهتر بود می گفتم قوه ای که ترکیب و تلفیقی از دو قوه است: عقل + دل. البته، ترکیب و تالیف این دو، کار بس دشواری است، چه، در مرتبه اول، باید در به کارگیری عقل، توان و قدرت خود را به اثبات رسانده باشی و چه می گویم؟ قبل از آن مرتبه دیگری است: و آن، به اثبات رساندن استعداد و توانت در استفاده از حس است.
به هر حال، باید به طور مجرد در هر یک از این سه، لیاقت خود را نشان داده باشی تا آنگاه بتوانی، آمیزه ای از هر یک را ارئه کنی و در معرض دید همگان قرار دهی. و می بینی که بیهوده نگفتم کار بس دشواری است.
اما، این را هم باید بدانی که چیزهایی هم وجود دارد که با هیچ یک از این قوه ها، نمی توانی آنها را دریابی.
پژمردگی گلی را می بینی،
گل دیگری را می بویی.
داستانی را درباره بوی گل می خوانی.
ولی، داستان گلی که در نبود آب پژمرده شد، قصه دیگری است که باید بنشینی و با صبر و حوصله، تحلیلش کنی و سپس، تحلیلت را به دلت بسپاری، تا پاسخ نهایی را به تو بدهد.
تو! در دنیایی زندگی می کنی که _ اگر خوب بیاندیشی _ دنیای تو نیست که اگر بود می توانستی با آن رفق و مدارا کنی. مَثَل حضور تو در این دنیا، مَثَل بره ای است که بزور از شکم مادر بیرون کشیده شده است که متعلق به آن نیست
سالهای سال، به دنبال چیزهایی بوده ای که پژمردند و رفتند و مابقی نیز، پژمرده خواهند شد و خواهند رفت.
و این، نشان می دهد که تو نیز، پژمرده خواهی شد. و مگر، چنین نشده ای؟
این است که بیش از پیش _ احساس تنهایی و بی کسی می کنی، و به جایی می رسی که حتی عکس قاب شده پدر و مادرت هم دیگر تو را تسکین نمی دهد. هیچ گونه حرکتی هم، فایده ای ندارد.یعنی نمی توانی حرکتی بکنی: دیگر، دست تو نیست.
لحاف را پس می زنی و برمی خیزی... اشتباه نکرده بودی، و تلاشی بیهوده، به زمین می خوری، طوری که احساس می کنی، قسمتی از بدنت شکست و...
دیگر، جسم، حرف روح را هم نمی خواند و نمی خرد، چه رسد به آن که درصدد بها داده به انگیزه هایی باشد که روزی تو را به دشت و صحرا می کشاند.
خلاصه، هیچ چیز تو را آرام نمی کند: نه گل، نه گیاه، نه درخت، نه سبزه و...
حال، زمانی است که باید بیشتر و بیشتر _ و تا می توانی _ عقل و دل را درهم بیامزی تا شاید مشکلت را چاره کند، و تا دیر نشده است باید بجنبی، پس دوباره و چند باره مرور می کنی:
تو! نیازمند چیزی هستی خارج از خودت. عاملی که مثل تو، خانه نشین نمی شود و اینگونه،زمین نمی خورد، و فراتر از کوه و دشت و صحرا نیز گل و گیاه است.
برگ درختانش هیچ گاه، زرد نمی شود، و هیچ گاه، روی زمین نمی ریزد، و دیگر دیر شده است؛ یعنی کمی دیر شده است. چرا که می بینی، برگ درخت وجودت در حال افتادن روی زمین است...
نگاهش کن... نگاهش کن! که این آخری، چقدر آرام و آهسته پایین می رود... گویی، هیچ گاه به زمین نخواهد رسید. و تو! از این بابت، خوشحالی، لبخند، روی لبانت نقش می بندد. از جا بلند می شوی و بسرعت به طرف طاقچه اتاقت می روی و بدون توجه به این که چگونه توانستی از جا برخیزی _ آن هم با این سرعت _ قاب عکس مادرت را برمی داری و تا آخرین لحظه _ که فرصت داری _ آن را می بوسی و می بویی...
صدای سکوت
می نشینم تا شب هنگام
_ در خلوت و سکوت _ باز گردد.
_ چراغ بادی و گل شقایقی در دست
می شنوی... صدای پا را می شنوی؟
صدا _ صدایی آشناست
از لابلای درختان
_ در فضای مه آلود _
پیش می آید.
بگذار... بگذار عینکم را بردارم و شامه ام را قوی تر کنم.گویی:
همچنان، باید به انتظار نور و بوی گل نشست.
عمری اومد و گذشت، یعنی بیشترش رفته و کمترش مونده. سالهای ساله که توی این چار دیواری زندگی کردیم. اما، هیچ وقت مثل حالا بهم سخت نگذشت...
اون وقت ها، اگر کسی یه همچه حرفهایی می زد، بهش می گفتم:
خبه، خبه! بسه دیگه، این حرفها یعنی چی؟ خب، سرت رو به یه چیزی گرم کن، یعنی می خوای بگی که با یکی از مخلوقات خدا یا با یکی از مخلوقات بنده هایش، نمی توانی سرت رو گرم کنی؟!
بیچاره ها، الان کجا هستن که بیان و ببینن که این قدرتک و تنها هستم و حوصله هیچ کاری رو هم ندارم؟ اگه هیچ کس بهم چیزی نمی گفت، احترام، حتما هی غر می زد و می گفت:
_ دیدی گفتم که...
پیرمرد، هر چند که همیشه فکر خودش بود، اما نعمتی بود برای این خونه، همین که می نشست یه گوشه و کاری هم به کار من و زندگی نداشت، باز خودش غنیمتی بود. اصلا، مَرد باعث عزت و روشنایی خونه و کاشونه ست...
سهراب هم همین طوری بود. ولی خب، توی وجود این پسر، چیزهایی بود که گاهی اوقات فکر می کردم تافته جدا بافته ئیه، یعنی الانهکه خیلی از چیزها رو بفهمم. چون، اون موقع ها فکر می کردم که همه بچه دارن، خب منهم چند تا بچه دارم که یکی از اونا سهرابه...
هر چند که زیاد در بند خورد و خوراک این طور چیزها نبود،ولی دوست داشت که همه چیز مرتب و منظم باشه از استکان و نعلبکی گرفته تا قاشق و چنگال، و حتی از چیدن سفره غذا و...
صبح ها که از خواب بیدار می شد، کمتر حرف می زد، ولی هر چه رو به غروب می فت، بیشتر سر حال می اومد و درست با تاریک شدن هوا بود که جون می گرفت، و کم کم به حرف می اومد. انگاری که صبح ها همه چیزرو ازش گرفته باشن و شب، دوباره همه چیز رو بهش برگردونن.
غذاش رو آماده می کردم، با همون قبلمه کوچک، و می آوردم توی صندوق خونه، و می گذاشتم روی سه پایه آهنی تا با حرارت چراغ گردسوز گرم بمونه. وقتی که از بیرون می اومد، یکراست به سمت صندوق خونه می رفت و کنار سه پایه می نشست. من هم، فوری از فرصت استفاده می کردم و می رفتم رختخوابشو مرتب می کردم، اما، بیشتر وقت ها یادم می رفت که چراغ خواب چوبی بالای سرش رو هم روشن کنم.
می گفت: از اون اتاق به دو چیزش، علاقه دارم: یکی چراغ خواب و دومی هم... دومی چی بود، خدایا؟! گنجه های چوبی... نه! یه چیز دیگه یی بود. آهان، دومی هم سقف حصیری اتاق بود.
اما، حالا بعد از رفتنش، برای اینکه دیگه هیچ وقت فراموش نکننم، برای همیشه روشنش گذاشتم، البته یه چیز دیگه یی هم بود که خیلی دوستش می داشت _ که این رو داشت یادم می رفت _ همان چراغ بادی رو می گم که شب ها روشنش می کرد خودش روشن می کرد. و به دیوار حیاط آویزان می کرد.
آره. این یکی رو هم خیلی دوست داشت...
دیدی! دیدی باز پرحرفی کردم و یادم رفت چراغ بادی رو روشن کنم، هرچند که الان می ترسم که برم توی حیاط ولی خب چاره ای نیست. با خودم قول و قرار گذاشته ام که براش مادر خوبی باشم. باید عجله کنم. چون ممکنه یکمرتبه پیداش بشه و توی حیاط هم که تاریکه بعید نیست، پاش به جایی گیر کنه و بخوره زمین. اصلا، باید یه فکری هم برای این یکی چراغ بکنم باید یه جایی بذارمش که باد و بارون خاموشش نکنه، اون وقت، می تونم برای همیشه، روشنش بذارم.