كار ما نيست شناسائي راز گل سرخ
[ هوشنگ حسامي ]
كار ما نيست شناسائي "راز" گل سرخ
كار ما شايد اين است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم .
در سال هاي پس از مرگ سهراب كم نبوده اند كساني كه – به حق يا ناحق – درباره ي شعر يا نقاشي او داوري كرده اند و مي كنند . تا بحال برخي نوشته اند كه سهراب نقاش خوبي بوده است و بعضي گفته اند كه شاعر خوبي بوده است .
آناني كه با شعر سهراب به مخالفت پرداخته اند ، بي آنكه سهم او را در شعر معاصر نفي كنند ، او را شاعر تصويرهاي مجرد و خالي از مفهوم معرفي كرده اند و جدا از اين ، گسليده از مردم و دردهاي مردمي و پناه برده به عزلتي عرفاني و يا نيمه عرفاني . به گمان درست يا نادرست آنها ، سهراب در شعرهايش از واقع گرايي به دور افتاده و اغلب به "خود" پرداخته و چندان كه بايد با دردهاي هستي به چالش نرفته است .
آناني كه نقاشي سهراب را نفي كرده اند ، اين جا و آن جا ، نوشته اند كه او در مقطعي از كارش در زمينه نقاشي متوقف شده و سيري تحولي را دنبال نكرده است اما با اينهمه ناگزير شده اند كه لمس شاعرانه تابلوهايش را تائيد كنند .
اگر اشتباه نكرده باشم "آندره ژيد" مي گويد : هر اثر هنري با طبيعت شاعرانه شامل چيزيست كه م آنرا "سهم الهي" مينامم . اين سهم كه شاعر خود نيز بر وجودش واقف نيست ، براي شاعر هداياي غافلگيركننده و غيرمنتظري دارد . هر جمله يا حركتي كه براي شاعر ، درست مثل رنگ براي نقاش ، ارزش دارد ، دربرگيرنده معنايي پنهاني است كه هر كس مي تواند بطريقي دلخواه آنرا ترجمه و تفسير كند .
"سهم الهي" شعر يا نقاشي سهراب ، بگمان من ، در اين نهفته است كه مي توان آنها را به شكلي دلخواه تعبير كرد . اگر هر اثر هنري را يك اثر افسانه ي پريان تلقي كنيم ، آناني كه ساده و بي ريا بدنبال پريان مي گردند و معجزه را باور دارند ، پريان را مي بينند . مرادم از معجزه همان چيزيست كه آنرا "جوهر هنر" مي دانيم و معجزه آثار سهراب ، چه در شعر و چه در نقاشي ، اينست كه در آنها "سهم الهي" به شكلي انكارناپذير به نمايش در مي آيد .
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاك .
ريزش تاك جوان از ديوار .
بارش شبنم رو پل خواب .
پرش شادي از خندق مرگ .
گذر حادثه از پشت كلام .
سفر دانه به گل / بارش شبنم رو پل خواب / و تصاويري از اين دست را مي توان "مجرد" خواند و خالي از مفاهيم اجتماعي موردنظر خرده گيران اما مهم اينست كه در كليتي شاعرانه بررسي شوند . در نقاشي هاي سهراب سپهري هم بايد در پي همين سادگي و صفاي شاعرانه بود .
من ، اما ، در پي اين نيستم كه ارزش هاي هنري آثار سهراب را بررسي كنم چون برخورد من با آثار او هميشه برخورد يك "مخاطب ساده" بوده است و بهمين دليل در شهر افسانه اي او ، پريان را ديده ام و سخت لذات برده ام . آنچه كه مايلم درباره اش حرف بزنم يك "سهم الهي" ديگر است كه در سهراب بود : انسان بودنش .
من جمعا" شايد شش يا هفت بار برخورد نزديك با زنده ياد سهراب داشته ام اما در همان شش يا هفت بار او را انسان والايي ديده ام كه در عصر آشوبزده ما وجودشان اگر نگوئيم كيميا است ، سخن نادر است .
سهراب ، به معناي دقيق كلمه ساده بود ؛ به اندازه شعرهايش ، به اندازه تركيب هاي رنگ و خط در تابلوهايش . گاه خيال مي كردم كودك چهل و چند ساله ايست كه مي خواهد هستي را تجربه كند . نمي دانم ، شايد در پي آن نبود كه "راز" گل سرخ را شناسايي كند بلكه مي خواست در افسون گل سرخ شناور باشد . با دل آسودگي و صفاي كودكانه اي مي خواست "حقيقت" را دريابد آنهم نه آن حقيقتي را كه همه ي ما به نوعي ميكوشيم تا آنرا دريابيم ؛ ساده ترين حقايق را .
ساعت ها ، مي توانست در يك جمع بزرگ ساكت بنشيند . اصلا" "سكوت" با او بود ، بخشي از وجودش بود . انگار در رود درون خود غرق بود . آرامش يك كاهن بودايي را داشت و در عين حال ميديدي كه بوداوش رنج هاي زندگي را تحمل مي كند . نمي دانم يك بار كه با چند تايي از دوستان در "ريويرا"ي بالا – پنج شش سال پيش از مرگش – نشسته بوديم ، بنظرم آمد كه در سكون و سكوت رازآميزش سر در پي مكاشفه يي دارد كه براي من غريب است .
آنهايي كه با محافل مثلا" هنري يا روشنفكري در اين ملك آشنايي دارند ، مي دانند كه تا چه حد غيبت و حرف و نقل فراوان است . من در معدود برخوردهاي نزديكم با سهراب هرگز نديدم و نشنيدم كه از كسي بد بگويد ، اثر هنرمند ديگري را به باد مسخره و انتقاد بگيرد . اگر در گرماگرم بحث درباره فلان نقاشي كه تازه كارهايش را ديده بوديم از او مي خواستند تا نظرش را بگويد ، رندانه ، شايد ، طفره مي رفت و مي كوشيد تا به سكوت خود ادامه دهد . اغلب خيال مي كردم كه او در ميان جمع هم با خودش خلوت كرده و دلش نمي خواهد كه آن خلوت دروني را بيآشوبند .!
عشق به سفرش را ، اغلب ، اينطور بيان مي كرد "آدم مسافر است پس بايد تا مي تواند سفر كند !". از هند و فرهنگ فقر و رضاي هندي ها ، سخن مي گفت و به اشاراتي كوتاه . يك بار كه آثارش را در گالري سيحون نشسته بوديم و سهراب از آشفتگي جوامع غربي مي گفت و شور عارفانه مردم شرق را ميستود . دوستي شيفته غرب سعي داشت كه با دفاع از دموكراسي غرب چنان بنمايد كه انسان غربي دستكم حق و حقوق خود را مي شناسد و مثل انسان شرقي به فقر رضا نمي دهد . سهراب در پاسخ او گفت – و خيلي ساده – در آن فقر و رضا حكمتي است كه رازش بر من و تو آشكار نيست – البته نه دقيقا" با همين كلمات كه با اين مضمون .
سهم الهي انسان بودنش بود كه به آن سهم الهي هنرش ارزش مي بخشيد . در تركيب اين دو سهم بود كه مي توانست خيلي بي ريا و ساده بگويد :
اهل كاشانم .
روزگارم بد نيست .
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستاني ، بهتر از آب روان .