سپهری از زاویه ای دیگر
[ س . ج . جاهد ]
اهل کاشانم ، اما
شهر من کاشان نیست .
شهر من گم شده است .
سپهری تنها شروع می کند و تنها به پایان می رسد ، سال های پرفراز و نشیب تاریخ معاصر ایران را درهم می نوردد . و پنجاه و اند سالی تلخی ها می چشد ، فروپاشی عصر رضاخانی و آغاز دوران محمدرضا را شاهد است سال های بیست را تجربه می کند ، کودتای 28 مرداد را نظاره گر است جنگ قدرت بین آمریکا و انگلیس در ایران را می نگرد . و بالاخره انقلاب 57 را نیز به چشم خود رویت می کند ، شاید یکی از دلایل انزواگرایی سپهری در پیچ و خم نوسانات تاریخی زمانش نهفته باشد ، شرایط سخت و ناهمگون مراحل گوناگون زندگی وی ، مجال اظهار وجود ، و درخشش را از سپهری می گیرد ، احتمالا" سپهری اگر در فضایی دور از خفقان و محیطی هنرپرور می زیست بیش از آنچه که بود مثمر ثمر می شد ، خود می گوید : اهل کاشانم ، اما شهر من کاشان نیست ، در این مرحله سپهری از وطن فراتر می رود ، می پندارد ، همه جا می توان کاشان و کاشانی بود ، و همه جا می توان کاشان ها رفت ، ولی شهری که خود را بدان وابسته بداند وجود ندارد ، به اقصی نقاط جهان سفر می کند ، همه جا کاشان ها یافت می شوند ، همه جا سپهری می تواند لب به سخن بگشاید ، او قصد ندارد از چهارچوب پنجره ای کوچک به جهان پیرامون بنگرد ، ولی شرایط اجتماعی موجود ، او را در تنگنا قرار می دهد ، بال هایش را می بندد ، کلامش را محصور می کند ، شعرش را در قفس . لذا سپهری تنهایی را می گزیند ، به طبیعت پناه می برد ، شاید از این راه ، رهی بتوان جست .
برگی از شاخه ای بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید . آیتی بهتر از این می خواهید ؟
و شنیدم که به هم می گفتند : سحر می داند ، سحر !
سپهری چشمان خود را به روی برگ ها دوخت ، کلامش را بجان رویندگی و نوشگفتن دوخت ، طراوت و شادابی ، همواره با چشمانی باز ، تبلور فردیت وی بودند ، کسی نمی داند سحر چه می داند ، ولی ، می داند ، که سپیده دم شگفتن از راه می رسد ، آیتی بهتر از این نخواهید خواست .
برخلاف تصور برخی ها سپهری غرق در طبیعت مطلق نبود ، او از طبیعتی دم می زند که با انسان اجین است و دست انسانی با آن گره خورده است ، سپهری قصد حل مسئله ای را ندارد ، رسول نیست ، برنامه ریز نیست ، ولی انسان والایی است که درد و اندوه و غم انسانی را در قالب طبیعت تصویر می کند :
پنجره ام به تهی باز شد
و من ویران شدم .
پرده نفس می کشید
سپهری اگر از روزگار مأبوس می شود ، و اگر همه چیز برایش تهی می شوند ، صدای نفس پرده را نفی نمی کند ، در منتهی علیه یأس ، امیدی می کارد ، برخلاف تصور برخی ها امید به آینده همواره در کلامش متبلور است :
عبور باید کرد
صدای باد می آید ، عبور باید کرد
و من مسافرم ، ای بادهای همواره !
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید .
عبوری که سپهری از آن دم می زند ، عبور مجرد نیست ، فردگرایی محض نیست ، تأکید می کند ، عبور باید کرد ، چنین بنظر می رسد که یأس و دل مردگی ، همراه با جامعه ای یکنواخت ، وی را به سوی واقعیت گرایی سوق می دهد ، و اینجا است که باید عبور کرد ، با تلخی ها درافتاد و ناملایمات را در هم شکست و فردای روشن جامعه انسانی را برای نسل ها یادآور شد . می خواهد راهی دیار وسعت برگ ها بشود ، با همگان هم سو شود و تاریکی ها را به ودای فراموشی بسپارد . اینجا است که شخصیت واقعی سپهری چهره می نمایاند .
انسان گرایی وی ، و ارج و منزلتی که به جایگاه انسان فرهیخته قائل است در قالب شعری بر روی کاغذ سرازیر می کند :
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .
رایگان می بخشد ، نارون شاخه خود را به کلاغ .
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد ...
جامعه ای بی غل و غش ، تهی از نابرابری ها ، پاک و منزه و انسانی ارائه می دهد که حتی صنوبرها هم خصومتی با هم ندارند ، انسان های جامعه مدنظر سپهری پای بند تعاونند ، درخت شاخه اش را برایگان در اختیار پرنده می گذارد و شور وی از دیدن این همه از خود گذشتگی ها و بی آرایشی ها می شکند ، سپهری طبیعت را جزئی از وجود انسان می بیند ، طبیعت از وجود انسان نشأت می گیرد می شکند و گل می دهد ، و طبیعت گرایی وی سوای مجردنگری قالبی تحلیل گران مقطع نگر و جزم اندیش است . در دنیای سپهری گل بدون وجود انسان معنی و مفهومی ندارد ، و تباهی ها خره جان هر دو است ، چون انسان و طبیعت موردنظر وی در سایه آزادی قد می کشند و استوار می شوند :
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر .
رمانتیسم نهفته در کلام وب رمانتیسم نیمه واقعیت گرا است ، از خورشید بهره می گیرد تا پیوندها را عمیق تر سازد ، و پیوندها وحدت آفرینند ، وحدت میان انسان ها ، نفی خشونت ها و جدل ها ، نفی پلیدی ها و نابرابری ها ، ستایش طبیعت پاک و انسانی .
و باز در جایی دیگر می گوید :
ما ماندیم ، تا رشته شب از گرد چپرها وا شد ، فردا شد ، روز آمد و رفت .
اشاره به یاران نیمه راه ، به آنان که وا زدند ، شب را برگزیدند ، حال آنکه او شب و تیرگی ها را طی کرد و به فردا رسید ، روز بردمید ، سیاهی شب نیز ناپایدار است آنچه پویا است روز است و روشنایی ، فردایی که می جوید ، فردای نیک است با دامنه های وسیع به وسعت کره زمین .
سهراب درد آشنای دیرین مردمان خویش است ، در کوچه ها قدم می زند ، در روستاهای اطراف کاشان هم صحبت مردم کوچه و بازار می شود ، از طبیعت برایشان می گوید ، به تارهایی که بر وجود آنان تنیده فکر می کند و آواز پرش بیداری سر می دهد .
سپهری از فشار ناملایمات محیط سخت آزرده خاطر است ، هر چه بیشتر می اندیشد ، بیشتر رنج می برد ، جامعه مصرفی آلوده بر فساد ، لپ های گل انداخته کاذب ، قلب او را می فشرد :
در کف ها کاسه زیبایی ، بر لب ها تلخی دانایی .
از این که نمی تواند مرحمی بر زخم این مردمان نهد ، در خود فرو می رود و سپس زبان باز می گشاید :
آمده ام ، آمده ام ، پنجره ها می شکفند .
کوچه فرو رفته به بی سویی ، بی هایی ، بی هویی .
در می یابد که در قالب خود فرو رفتن و از اهل کوچه و بازار بریدن مرحم نیست می آید و با آمدنش همه جا می شکند ، آمدنش مجرد نیست ، آمدن پیکی است ، راهی است ، که انسان ها را به سوی اسانی تر بردن رهنمون است ، فرا رسیدن ایام سرور و مرگ دوران بی عدالتی .
سپهری مبحث زیبایی شناسی را از نزدیک می شناسد ، قطره قطره کلماتش بوی ، آب و نان و امید و معرفت و آینده ای نیک می دهد ، سهراب ، در قالب هر جمله ای دردی نهفته دارد ، و در میان دردها روزنه ای باز می گذارد ، اگر صحبت از خشمی نگران است یا از قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ حرف می زند ، سعی دارد نابرابری های جوامع انسانی را از دامن طبیعت پاک کند ، و چه بسا در کلام موفق هم می شود .
در خاتمه باید افزود ، این روزها جسته گریخته ، اینجا و آنجا کلکسیونرهای خصوصی تابلوهای سهراب را در گالری های خصوصی به نمایش می گذارند ، هر مجله و روزنامه ای چند صفحه ای را به مسئله سهراب اختصاص می دهد ، چه بسا این شیوه مطرح کردن دوباره سهراب ، هدفی دوگانه دارد ، نقطه مثبت ، ارزیابی مجدد ارزش های ناشناخته شاعری طبیعت گرا و گوشه نشین ولی نزدیک به مردم ، و نقطه منفی ، زمینه سازی جهت تبلیغ نقاشی های وی ، تا از این طریق بتوان آثار وی را با قیمتی کلان خرید و فروخت . در این باب باید بسی دقیق بود ، و نیز دست پرورده سهراب را نباید به دست دلالان و واسطه ها سپرد تا به دلخواه خود آنها را سبک و سنگین کنند . و هیاهوی زیاد برای سود بیشتر خود براه اندازند .
جای صحبت در مورد سپهری بسیار است ، زمانی فرح نیز سفارش می کرد تا تابلوهای وی را بخرند و برایش بوق و سرنا راه بیاندازند ، آنها از جنبه تبلیغی ، و مجردنگری ، سپهری را بررسی می کردند ، ولی اکنون باید با دیدی وسیع تر و موشکافانه تر ، به شاعر انسان گرای خود نگاه کنیم .
حرفها دارم
با تو ای مرغی که می خواهی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !