باران در حضور آفتاب
[ محمدرضا لاهوتی ]
برای : ق . ا
شب را باید لمس کرد
آفتاب را حس کرد ؛
و باران را فهمید .
وارد حیاط می شوی . چند نفری – بطور پراکنده – در گوشه و کنار ایستاده و یا نشسته اند . و در خود فرو رفته اند . لحظاتی بعد ، با ورود تعداد زیادی از مردان و زنان – پیر و جوان – سکوت و آرامش حاکم بر محوطه حیاط ، شکسته می شود : مانده ای ، که چه کنی ! به سمت مزار بروی و یا ... و یا ... نه ، نه ! تردید جایز نیست : بله ، بلافاصله آب طلب می کنی و کت را از تن به در می آوری ، آستین ها را بالا می زنی و جورابها را نیز ، از پا بیرون می کشی . وضو می سازی .
گویی ، فضای روحانی و معنوی موجود ، تو را بشدت منقلب کرده است . شاید ، برای اولین بار است که ذهنت ، از هر چه غیر اوست رهایی می یابد .
همه در جنب و جوش اند ، یکی دو نفر ، بلندگوها را جابجا می کنند ، دیگری فرمان می دهد که به کجا حمل شود ؛ و آن یکی ، در تکاپوست تا میکروفون ، سریعا" آماده بهره برداری شود .
کت را روی شانه ات می اندازی و حتی ، جورابها را هم به پا نمی کنی : دوست داری ، هر چه سریع تر به جمع بپیوندی . آن گاه ، بسرعت به سمت ایوان می روی و کفشهایت را در می آوری و پای برهنه ات را روی مرمر سرد ایوان می گذاری . و احساس می کنی که سرما به اعماق وجودت نفوذ کرده است ، اما – برخلاف همیشه – دوست نداری که خود را بیشتر بپوشانی ، حتی دوست هم نداری که صورتت را خشک کنی : گویا ، اتصال با معنویت همه چیز را از یاد تو برده است ؛ همه چیزهایی که ارتباط با جسم تو پیدا می کند که در شرایط معمولی هر یک از آنها – حتی کوچکترین و کم ضررترینش – باعث می شود روزها و هفته ها تو را مریض کند و از پا بیندازد .
سلام می دهی و وارد امامزاده می شوی ؛ انگشتانت را به شبکه های ضریح ، گره می زنی . و دور آن ، طواف می کنی . و مردان و زنان دیگری را می بینی که آنها نیز ، هر یک به کاری مشغول اند : یکی در حال خواندن نماز است ، دیگری دعا می خواند ؛ و چند نفر دیگر هم ، در حال گفتگو هستند . و چه حیف که بیشتر از این وقت نداری تا تو هم بنشینی و با خدای خودت راز و نیاز کنی .
دوباره سلام می دهی و از در خارج می شوی . سمت راست ایوان توجهت را جلب می کند و به همان سمت می روی : اینجا ، یکی دو نفر چای می خورند و یک نفر هم ، قلیان می کشد . به تو نیز ، چای تعارف می کنند . ولی نه ! دیر شده است ؛ پس کفشها را می پوشی و به سمت مزار می روی .
اما ، برخلاف چند دقیقه پیش ، دیگر مزار پیدا نیست : دور مزار حلقه یی از مردان و زنان تشکیل شده است ، خود را به آنان نزدیک می کنی و در همین حال ، یکی دو نفر را می بینی که حلقه را ترک می کنند و خوشحال می شوی و بلافاصله ، با حضور خودت حلقه را ترمیم می کنی .
و چه زیبا ! یک حلقه دیگر توجه تو را به خود جلب می کند : گلی زرد و سیبی زردتر که با حضور یک انار تشکل حلقه دیگری داده اند . گویی ، همه چیز خود به خود و بدون هماهنگی و برنامه ریزی قبلی ، حالتی رمزی و نمادین به خود گرفته است . و نیز ، آفتاب که زیباتر و درخشنده تر از لحظات پیش ، روی زمین می تابد . و زیبایی و سفیدی مزار را دو چندان کرده است و دوستی که با صدای زیباتر از همه اینها ، از پشت میکروفون برای او – که این همه را گرد خود آورده است – طلب مغفرت می کند . و برای لحظه یی – دوباره – سکوت و آرامش اولیه را احساس می کنی . و لب ها را می بینی که آرام و آهسته ، بالا و پایین می رود . و باز ، صدا و همهمه را – منتهی این بار بیشتر – با تمام وجودت در می یابی و حس می کنی و نمی دانی که علت آن چیست ! که یکمرتبه ، گروهی را در آن سوی حلقه می بینی که گریه سر داده اند . و باز نمی دانی که این گروه با صاحب مزار آشنا هستند ، یا نه ؟ چرا که دوستانش ، آنچنان آرام و ساکت اند که گویی ، جلوی حرکت ضربان قلب شان را نیز ، گرفته و نفس ها را در گلو خفه کرده اند ؛ و اینان ، دوستان واقعی سهراب اند که نرم و آهسته به سویش آمده اند . و همچنان گفته های او را به خاطر دارند و به آن عمل می کنند . و آن گاه ، یکی دیگر پشت میکروفون می رود ، تا شعری بخواند و همه منتظرند تا ببینند او – از دوست – برای شان چه به ارمغان آورده است ؛ و می خواند ؛ به سراغ من اگر می آیید ، پشت هیچستانم ...
و در این لحظه نه تو ، و دیگران که گویند نیز – متعجب – از خواندن باز می ایستد . همه ، چشمانشان به آسمان صاف و آبی تر از همیشه ، دوخته شده است . آری ، قطرات باران صورتهای شان را تر می کند . و مانده اند گه چگونه آن دو ؛ یعنی آفتاب و باران تناقض را از بین خود طرد کرده اند ؟
و مراسم به پایان می رسد و همه بسوی ماشین های خود می روند . ولی تو ! هنوز در فکری که راز این معما را دریابی و به خاطر می آوری حرف یکی از دوستان را – که می گفت ، سهراب هفته یی یک بار به هر صورت که شده بود خود را به اینجا ؛ یعنی به گلستانه می رساند ... و در این حال ، یکمرتبه از جا می پری ؛ طوری که بغل دستی ات از این حرکت تو حیرت زده شده است . ولی چه باک ! اگر خود او هم بود ، حیرت زده می شد . و مگر کسی می تواند در این حالت ، بر روی حرکات خود تسلطی داشته باشد ؟ ...
رفته رفته به حالت عادی باز می گردی و تا مقصد یک چیز را مرتب با خود زمزمه می کنی : و آن : عشق است و عشق است و عشق ...
29/7/67