سهراب سپهري
[ بيوك ملكي ]
اول ارديبهشت ماه هر سال ، يادآور اول ارديبهشت سال 1359 ، روز مرگ سهراب سپهري است ، و آنچنانكه خود مي گفت : "مرگ ، پايان كبوتر نيست ."
ما هر وقت مطلبي درباره هنرمندي خوانده يا شنيده ايم ، معمولا" آن مطلب در مورد محيط زندگي او ، هنر او ، چگونه فكر كردن او ، چگونه نگاه كردن او به انسان و جهان و ... بوده است . براي اينكه هم اين سنت را نشكسته باشيم و هم تا حدودي همه اينها را ، هر چند مختصر ، آورده باشيم ، با هم زندگينامه او را از زبان ساده اما هنرمندانه خودش مرور مي كنيم :
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت
دوستاني ، بهتر از آب روان
و خدايي كه در اين نزديكي است :
لاي اين شب بو ها ، پاي آن كاج بلند .
من مسلمانم .
قبله ام يك گل سرخ ...
اهل كاشانم .
پيشه ام نقاشي است :
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود ...
سهراب نه تنها با آواز شقايقهايي كه در قفس نقاشي هايش مي خوانند ، دل تنهايي ما را تازه مي كند . بلكه چشمهاي ما را با زلالي شعرهايش مي شويد و از ما مي خواهد تا جور ديگري به جهان نگاه كنيم . نگاهي غير از نگاههاي عادي و سطحي :
من نمي دانم
كه چرا مي گويد : اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچكس كركس نيست .
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد ،
چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد ...
او زندگي را با همه غمها و شاديهايش بين خود و ديگران تقسيم مي كند و هميشه نگران بي گناهاني است كه از گناهكاران گونه هايشان نمناك است و دلهايش غمناك .
در فكر او ، حتي مرغابيهاي دريا نيز بايد دلهاي كوچكشان ، چون درياي آرام باشد و پيوسته در اين فكر است كه مبادا آرامش آبي مرغابيها بر هم خورد :
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودن و افتاد
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند ...
سپهري اگر چه اهل كاشان است اما هيچگاه خود را متعلق به آن نمي دانند ، و تنها كاشان شهر او نيست . شهر حقيقي او گم شده . او خانه اي در طرف ديگر شب ساخته است . طرف ديگر شب كجاست ؟ بي شك بايد جايي باشد كه چشمها به روشني باز مي شود. جايي كه تا بخواهي در آن خورشيد است ، نور است ؛ جايي كه حتي مي شود در آن صداي نفس باغچه را هم شنيد :
اهل كاشانم . اما
شهر من كاشان نيست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .
و راستي ! مگر فرقي هم مي كند كه انسان در كجاي زمين باشد ؟ :
هر كجا هستم ، باشم
آسان مال من است
پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است
او با هشت كتاب آمد ، و پيامهايي از دوستي ، مهرباني ، روشنايي و ... براي ما آورد :
روزي خواهم آمد ، و پيامي خواهم آورد
خواهم آمد ، گل ياسي به گدا خواهم داد
خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت
آشتي خواهم داد
آشنا خواهم كرد
دوست خواهم داشت .
و با قايقي به پشت درياها سفر كرد و از اين خاك دور شد :
قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از اين خاك غريب ،
همچنان خواهم خواند .
همچنان خواهم راند
پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است
پشت درياها شهري است
قايقي بايد ساخت .