دكتر رضا براهني و سهراب
[ رضا براهني ]
- آقاي دكتر نظر شما در مورد سهراب سپهري چيست ؟
- درباره سهراب من زماني مقاله اي نوشته بودم كه در "طلا در مس " چاپ شد. سهراب طبيعي است كه با عرفان سر و كار دارد ، و شاعري بسيار صميمي است . اما من در گذشته با عارف بودن در عصر ما مخالفت كرده ام. در آن وقت ها من شديدا" يك شاعر اجتماعي بودم ، و اعتقادم بر اين بود كه در چنين دوراني شاعر بايد هميشه در سنگر زندگي كند. و در چنين مكاني نمي شد شعر سپهري را تاييد كرد. طبيعي است كه من امروز آن گونه نمي انديشم . امروز من احساس مي كنم كه شاعر نبايد تنها در يك دوران خاص شعر بگويد ، او بايد بتواند براي دوران ديگر هم شعر را زنده نگه داشته باشد. شاعر بايد آنقدر ذخيره داشته باشد كه وقتي سخن مي گويد براي همه و همه اجتماعات سخن بگويد. اما از جهت تكنيك شعر سپهري به قدرت شعر نيما ، اخوان ، شاملو و يا فروغ نيست.
خصوصا به قدرت تكنيكي شعر نيما ، فروغ و اخوان نيست. آن ها كه با زبان شعري آشنا هستند خوب ميدانند كه شعر گفتن به سبك شاملو آسانتراز شعر گفتن به سبك نيما ، اخوان و يا فروغ است. تكنيك مساله اي است كه براي من از اهميت فراواني برخوردار است ، چرا كه حافظ به دليل تكنيك كارش ، مانده است.
شاعري كه تكنيك را نداند ،نمي ماند . در كار سپهري زبان فاقد آن تكنيك نيرومند است . آدم فقط احساس مي كند چيز ها را كمي عوضي مي بيند ، مثلا بجاي آنكه انسان در آب ماهي ببيند احساس مي شود ، ماهي در آب به انسان مي نگرد . اين باژگونه بيني معني اش اين است كه طبيعت بينا مي شود و انسان كور. در نتيجه سنگ شروع به حرف زدن با ما مي كند . انسان در اينجا تبديل به سنگ مي شود ، و اين تنها تكنيكي است كه در كارهاي او از جهت تصويرسازي ديده مي شود.
يكي از بهترين شعرهاي سپهري "نشاني" است. در اين شعر سپهري ما را از يك شبيخون به يك شبيخون ديگر مي برد ، و اين تنها حادثه اي است كه در اين شعر اتفاق مي افتد ، حال آنكه شما هرگز چنين چيزهايي را در شعر اخوان ، نيما و يا فروغ نمي بينيد.
همان شعر قصه كوتاهي است كه به صورت منظوم درآمده است. به نظر من اين از تكنيك شاعري دور افتاده و تصنعي است، و عمدا" به اين صورت ساخته شده است. حالا اگر اين شعر تكنيك داشت چه مي شد ؟ اگر تكنيكي وجود داشت همه چيز در دو سطر تمام مي شد. از اين گذشته در آن صورت آحاد شعر با يكديگر ارتباط دروني و جبلي پيدا مي كرد. اين شعر شايد استثنائا اين طور است،ولي در بقيه شعر ها حتي آن حالت را هم ندارد.
من در جايي چند مثال از كارهاي سپهري آوردم . او مي گويد:
من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.
من در اين تاريكي
امتداد تر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.
من در اين تاريكي
در گشودم به چمن هاي قديم ،
به طلائي هائي ، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم.
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ ، آب را معني كردم.
من مي خواهم بدانم كه چه ارتباط ميان "من در اين تاريكي" اول و "من در اين تاريكي" دوم و آخر ، وجود دارد. من اين ها را بند هاي موازي مي دانم و فاقد تكنيك ، من در گذشته هم نوشته ام كه مفردات شعر جديد ، لااقل بايد با يكديگر ارتباط دروني داشته باشد. وقتي كه مي گويد :
من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
چه ارتباطي ميان آن "بره روشن " "امتداد تر بازوها" ، "دعاي نخستين بشر "،"چمن هاي قديم "، "ريشه ها" ،
"مرگ" و "آب را معني كردن "، وجود دارد ؟ تك تك اين ها زيباست. كل اين ها هم به دليل آنكه تك تك اين ها زيباست ، زيبا هستند ، ولي ارتباط شكلي و ساختي ميان اين ها وجود ندارد ، و شاعر كسي است كه بتواند ارتباطي ميان اجزا شعر خودش ايجاد كند . اين شعر كمپوزيسيون ندارد.
- به اين ترتيب شما مي توانيد بگوييد كه شعر حافظ هم فاقد كمپوزيسيون است ، چون هر بيتي معناي خاص خودش را ارايه مي دهد.
- من اين را مي توانم بگويم ، ولي در اينجا يك مساله وجود دارد . اين منطق شعر گذشته فارسي بود ، و به دليلي هم اين منطق را پيدا كرد. من درباره اين دلايل در تاريخ مفصلا بحث كرده ام. در آن روزگاران منوچهري ، سعدي ، حافظ و مخصوصا" صائب همين گونه سخن مي گويند ، چرا شعر اين طور شده است.
چرا اين شعر سپهري اين طور شده است ؟ با وجود آنكه نيما آمده و هارموني را به معناي جديدش تصوير كرده ، با وجود آنكه جهان ما جهان هارموني است ،و با وجود آنكه شاعر مي تواند آن ها را به شعر منتقل كند ، ولي با اين همه اين شعر سپهري فاقد هارموني است و اين شعر و شعرهاي مشابه آن نيست بايد دليلش را دانست. به نظر من دليلش عدم درك تاريخ است. حافظ تاريخ را درك مي كرد و يا ناخودآگاهانه در جريان تاريخ قرار داشت كه اشعارش بيت به بيت با يكديگر ارتباط برقرار نمي كرد. نيما و فروغ تاريخ را آگاهانه يا خود آگاهانه درك مي كردند.
وقتي كه در عصر ما همه اين هارموني را دارند و يكي ندارد ، من معتقد مي شوم كه اين درست نيست. گفتن اين نوع شعر ساده است و چون خيلي ساده است ، اين شاعر است كه اهمال كار بوده و تنبلي فكري به او داده است . ببينيد اين شعر فروغ كه "با من از نهايت شب حرف مي زنم" شروع مي شود ، براي خودش هارموني كامل را دارد. تصوير ها در يك شعر بايد دور هم بچرخند ، و در شعر حافظ چنين هست ولي در يك بيت ، در شعر نيما چنين هست ولي در كل يك شعر . در شعر فروغ و اخوان هم در كل يك شعر اين تصاوير را بر گرد هم مي توانيد ببينيد ، اما در شعر سپهري چنينن چيزي وجود ندارد . براي يك شاعر متبحر پيدا كردن تصاويري كه بند به بند سروده بشود ، كار ساده اي است. علاوه بر اين در شعر حافظ يك محدوديت ديگر هم هست كه او در چارچوب آن محدوديت كار مي كند و آن وزن و قافيه است كه در اينجا هم وجود ندارد. گفتن اين ها ساده است و به همين دليل نمي تواند شعر عالي و درجه يك فارسي شناخته شود. صرفه نظر از يكي دو شعر بقيه شكل دروني ندارند، و اين به دليل نبودن تكنيك است.
- در كتابهاي آخر سپهري اشعارش تعالي بيشتري مي پذيرد و از جهت جهانبيني هم وسيعتر مي شود. اين وسعت جهانبيني را به نظر شما ، تحت تاثير شهر كلاسيك ما پيدا كرده و يا اشعار اروپايي؟
اشعار اروپايي . در شعر هاي سپهري حتي يك رگه نا چيز از شعر كلاسيك ديده نمي شود. گذشته شعر فارسي به روي سپهري بسته بوده است. سهراب شديدا تحت تاثير ذن بوديسم Zen-Budhism و شعرهاي "ويليام بليك " شاعر انگليسي و سورئاليسم فرانسه است. در شعر هاي آخرش او كوشيد تا از تصاوير زنانه دست بكشد. در اين شعرها حتي تصاوير زمختي دارد. شعر هاي آخرش داراي وزن هاي مركب بلند مي باشد. در شعر سپهري تصوير و درك تصويري وجود دارد كه اگر اين ها در اختيار فروغ يا شاملو گذاشته مي شدند بدون شك آن ها از خود مايه گذاشته ، شعرهايي با تكنيك قويتر مي ساختند ، و از خودشان به آن تصاوير كليت و جهان بيني مي دادند. تنها جهانبيني مجرد كافي نيست. سپهري از روح آب مي گويد، اما ما در پشت سر يك شعر روح انسان را مي خواهيم و نه يك توصيف صرف را.