صداي آينه تا من
نوشته محمد رضا عبد الملكيان

چگونه سرعت ماشين
مرا زمن دزديد
چگونه هيچ نگفتم ؟
چگونه تن دادم ؟
چقدر شيوه ي خواهش
مچاله ام كرده است
چقدر فاصله دارم من از شكوه درخت
و در پاي من از سمت باغ پيدا نيست
و چشم هاي من از اضطراب گنجشكان
چقدر فاصله دارد
چقدر بيگانه است

هميشه عاطفه مي ترسيد
چقدر دعوت يك بانگ
دزد قهاري است
و بالهاي كبوتر ريخت
و غير هيچ نگفتم
چقدر هيچ بد است

چقدر وسوسه ي جاه
پايمالم شد
چقدر فرصت خورشيد
پايمالم كرد
موظف است دروغ
تمام روزنه ها را بست
و سفره معنا شد
چقدر سفره ي تزوير
رنگ در رنگ است
چگونه دل بستم ؟
چگونه هيچ نگفتم ؟
چگونه پيوستم ؟

و اهل آبادي
هنوز سفره مان ساده است
و اهل آبادي
هميشه مثل درختند
به غير سبز نمي گويند
مدام مي بخشند
و اهل آبادي ، هنوز مي دانند
چقدر بذر كبوتر هست
چگونه بايد كاشت

چه سوگواري تلخي
چقدر خاليم از سبز
مرا كجا بردند ؟
پرنده با من نيست
چقدر خاليم از امتداد زيبايي
چقدر خاليم از درد اهل آبادي
چراغ در كف من بود
چگونه روشني راه را نفهميدم
چقدر گم شده ام
چقدر دور شدم از قرابت دريا
چقدر سوخته در من ، گياه نام كسي كه مثل روشني من بود
و رود حنجره اش را به كوچه ها مي برد
و از تولد شبنم مرا خبر مي كرد
كسي كه مثل پدر ، همنشين مزرعه بود
ستاره مي پاشيد
سپيده بر ميداشت
و چشم هاي نجيبش پر از طراوت بود
مجال سبز صنوبر
مرا ز خاطر برد
پدر كجاست
كه باران دوباره برگردد؟
چقدر سوخته در من
عبور چلچله ها
چقدر فاصله سنگين است .
چقدر دور شدم
چقدر اهل طراوت مرا نمي خواهند
چراغ در كف من بود
چگونه باخته ام ارغوان و آينه را؟
چقدر پشت دلم خاليست ؟

نشست
و روبروي دلم
راز گل ورق مي خورد
چقدر تاريكم
و روبروي دلم
بيكران روشن دشت
چقدر آينه آمد !
چقدر ناگاهان !
كسي عبور عبث را
به عشق بر مي گشت .

Back to threnode page