نام شعر : مرز گمشده


ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت.
و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت.
از مرزي گذشته بود،
در پي مرز گمشده مي گشت.
كوهي سنگين نگاهش را بريد.
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
و كوه از خوابي سنگين پر بود.
خوابش طرحي رها شده داشت.
صدا زمزمه بيگانگي را بوييد،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد.

كوه از خواب سنگين پر بود.
ديري گذشت،
خوابش بخار شد.
طنين گمشده اي به رگ هايش وزيد:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
سوزش تلخي به تار و پودش ريخت.
خواب خطا كارش را نفرين فرستاد
و نگاهش را روانه كرد.

انتظاري نوسان داشت.
نگاهي در راه مانده بود
و صدايي در تنهايي مي گريست.