نام شعر : نقش


در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك ،
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخن هاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.

از ميان برده است طوفان نقش هايي را
كه بجا ماند از كف پايش.
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش.

آن شب
هيچكس از ره نمي آمد
تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود.
كوه: سنگين ، سرگران ،خونسرد.
باد مي آمد ، ولي خاموش.
ابر پر مي زد، ولي آرام.
ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز ،
رعد غريد ،
كوه را لرزاند.
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند.

امشب
باد و باران هر دو مي كوبند :
باد خواهد بركند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد.
هر دو مي كوشند.
مي خروشند.
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده برجا استوار ، انگار با زنجير پولادين.
سال ها آن را نفرسوده است.
كوشش هر چيز بيهوده است.
كوه اگر بر خويشتن پيچد،
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك.