توكيو ، 12 دسامبر
خاطرات سفر ژاپن

بامداد جابجا شدم ، از طبقه بالا آمدم پايين ، اطاقي كوچك به من داده اند با دو پنجره به شرق و جنوب ....
آفتابي درخشان با شاخ و برگها جوش خورده ، از راديو موتسارت را مي شنوم ، و اينجا هر زمان كه بخواهي موتسارت را تواني شنيد،
موسيقي شاعرانه او با نازكي هاي روح ژاپني جور آمده ، موتسارت را كه مي شنوم به ياد اكس آن پروانس مي افتم . راهي چه دور ، شبي كه بدانجا رسيدم در كوچه هاي مهتاب زده Requiem او از پنجره خانه ها بلند بود ، سايه دشت هاي اكس در موسيقي او راه يافته ، همان تراوشي را كه (..) به پرده هاي سزان داده ، به آهنگهاي موتسارت نيز هديه كرده ، موتسارت به پايان رسيد.
سيبليوس را مي شنوي . "شعر فنلاندي "او را ، انگار دلم گرفته ، به ياد "ت" افتادم. و آنهاي ديگر ، همه شان خوب ، هميشه پراكندگي ، و جدا افتادگي ، پدر و مادرم با برادرم در تهران ، دو خواهرم يكي در بابل ، يكي در كاشان . و خواهد ديگرم در وين. من در توكيو ،پيوستگي راستين در كجاست ؟ در نيروانا ، در تائو ؟ يا جاي ديگر ؟ با اينهمه در انديشه بازگشت نيستم . به خاك
نيپ يون دل بسته ام. چيزي با رشته اي تاريك مرا به سنگهاي دو كرانه سوميدا بست ، با چه نيرويي شگرف ،تازه با رنگ و بوي اين خاك آشنا مي شوم ، با سيما ها و صداها ، با گياههاي گوناگون ، با برف ستيغ كوهسار فوجي كه در روزهاي پاك و روشن از كوچه ما پيداست ، با مه كوچه ها به شب هنگام ، و صداي زنگ فروشندگان ...
مي مانم ، دست كم تا شكفتن گلهاي گيلاس .

Back to notes page